تقریباً در تمام عمر، خود را واقعاً متعلق به دسته ای كه در آن حضور داشته ام نمی دانستم. آن زمانی كه در دبیرستان بودم، با دوستانم گرچه همه ریاضی می خواندیم ولی در لیست مسائلی كه در موردشان بحث می کردیم و دغدغه ی ذهنمان بود ریاضی جایی نداشت. در دانشگاه نیز مهندسی آخرین چیزی بود كه ذهنم را به خود مشغول می کرد و از آنجا كه ذهنم هرگز آزاد نبود تقریباً هیچ وقت به مهندسی فکر نکردم. در دوره ی دوری از ایران، درست زمانی كه عناوین درشتی مانند محقق و معلم و تحلیل گر را یدک می کشم نیز مجموع زمانی كه همه ی این ها از ذهن من می گیرند در مقایسه با کل مدت فعالیت ذهنی ام کاملاً قبل صرفه نظر است. برای همین هرگز خودم را متعلق به این گروه ها نمی دانستم.
در عوض خود را انسانی با روح هنرمند می پنداشتم كه اگرچه فن تولید ندارد ولی دست کم ایده های به اندازه ی کافی خلاقانه در ذهن دارد تا بتوان به آنها عنوان «هنر» داد. این باعث می شد كه همیشه خود را درگروه هنرمندان دسته بندی کنم. با اینکه کمتر ایده هایم را جدی می گرفتم یا حتی با کسی در میان می گذاشتم ولی گاه و بیگاه كه تجسم آنها را در آثار هنری افرادی كه توان تولید و اجرای ایده ها را داشتند می یافتم، اثباتی می دیدم از درستی جایی كه خود را به آن متعلق می دانم. این همچون فرصت کوتاهی بود برای نفس گرفتن در میان امواج پر تلاطم جایی كه به آن تعلق نداشتم و ادامه ی حضورم در آن.
مدتی ست اما، هنر خویش را در حال باختنم. از آخرین باری كه خلق کرده ام آنقدر می گذارد كه به سختی به یادش می آورم. ابتدا کمبود وقت را دلیل (بخوانید بهانه) عدم خلق می دانستم ولی آنگاه كه با فراهم آوردن وقت لازم و صرف آن در فرآیند هایی كه پیش از آن به خلق می انجامید، دست خالی به جایی كه به آن تعلق نداشتم باز گشتم، اطمینان پیدا کردم كه در حال مسخ شدن، رکود، و در یک کلام، مرگ هستم.
هرچه می کنم دیگر نمی توانم خود را در گروه هنرمندان جای دهم و این برای من یک معنا بیشتر نمی تواند داشته باشد: اخراج از هر آنچه و هر آنجا كه بتوانم به آن احساس تعلق کنم.
منی كه در گروه مهندسین، محققین و یا تحلیل گران جا نمی شوم دل خوش کرده بودم به تعلقم به گروهی كه واقعا بیش از همه ی آن دیگران دوستش داشتم و حالا، جایم را در این هم گم کرده ام. احساس می کنم تمام دریچه های الهام به رویم قفل شده است. ایده هایم مرده اند. حتی سخن گفتن نیز برایم تهی از هر گونه تولید و خلاقیت شده است.
واقعاً نمی دانم از این پس چگونه خواهم زیست. بی هنر و بی دغدغه، بی آفرینش. بی امضا و بی هویت. عادی و عاری از هر گونه فراز و نشیب. می دانم، لکه ی ننگی خواهم شد برای نامم. قطره ای می شوم در اقیانوس «معمولی» بودن و گم می شوم در آن.
پ.ن: به وضوح می بینم كه حتی توان نوشتن در اینجا نیز از دست داده ام.
پ.ن: دیروز تمام وقتم را در خانه گذراندم، در اتاقی كه پشت پنجره اش یکی از زیبا ترین باران های زندگیم می بارید. هرچه کردم حتی نتوانستم موسیقی مناسبی انتخاب کنم كه روحم* را کمی به بازی بگیرد. حتی دیگر نمی توانمهنر مصرف کنم، آفرینش پیش کش!
*همان چیزی كه ته مانده های سوخته اش را به زور صرف نوشتن این سطور کردم.
در عوض خود را انسانی با روح هنرمند می پنداشتم كه اگرچه فن تولید ندارد ولی دست کم ایده های به اندازه ی کافی خلاقانه در ذهن دارد تا بتوان به آنها عنوان «هنر» داد. این باعث می شد كه همیشه خود را درگروه هنرمندان دسته بندی کنم. با اینکه کمتر ایده هایم را جدی می گرفتم یا حتی با کسی در میان می گذاشتم ولی گاه و بیگاه كه تجسم آنها را در آثار هنری افرادی كه توان تولید و اجرای ایده ها را داشتند می یافتم، اثباتی می دیدم از درستی جایی كه خود را به آن متعلق می دانم. این همچون فرصت کوتاهی بود برای نفس گرفتن در میان امواج پر تلاطم جایی كه به آن تعلق نداشتم و ادامه ی حضورم در آن.
مدتی ست اما، هنر خویش را در حال باختنم. از آخرین باری كه خلق کرده ام آنقدر می گذارد كه به سختی به یادش می آورم. ابتدا کمبود وقت را دلیل (بخوانید بهانه) عدم خلق می دانستم ولی آنگاه كه با فراهم آوردن وقت لازم و صرف آن در فرآیند هایی كه پیش از آن به خلق می انجامید، دست خالی به جایی كه به آن تعلق نداشتم باز گشتم، اطمینان پیدا کردم كه در حال مسخ شدن، رکود، و در یک کلام، مرگ هستم.
هرچه می کنم دیگر نمی توانم خود را در گروه هنرمندان جای دهم و این برای من یک معنا بیشتر نمی تواند داشته باشد: اخراج از هر آنچه و هر آنجا كه بتوانم به آن احساس تعلق کنم.
منی كه در گروه مهندسین، محققین و یا تحلیل گران جا نمی شوم دل خوش کرده بودم به تعلقم به گروهی كه واقعا بیش از همه ی آن دیگران دوستش داشتم و حالا، جایم را در این هم گم کرده ام. احساس می کنم تمام دریچه های الهام به رویم قفل شده است. ایده هایم مرده اند. حتی سخن گفتن نیز برایم تهی از هر گونه تولید و خلاقیت شده است.
واقعاً نمی دانم از این پس چگونه خواهم زیست. بی هنر و بی دغدغه، بی آفرینش. بی امضا و بی هویت. عادی و عاری از هر گونه فراز و نشیب. می دانم، لکه ی ننگی خواهم شد برای نامم. قطره ای می شوم در اقیانوس «معمولی» بودن و گم می شوم در آن.
***
پ.ن: به وضوح می بینم كه حتی توان نوشتن در اینجا نیز از دست داده ام.
پ.ن: دیروز تمام وقتم را در خانه گذراندم، در اتاقی كه پشت پنجره اش یکی از زیبا ترین باران های زندگیم می بارید. هرچه کردم حتی نتوانستم موسیقی مناسبی انتخاب کنم كه روحم* را کمی به بازی بگیرد. حتی دیگر نمی توانمهنر مصرف کنم، آفرینش پیش کش!
*همان چیزی كه ته مانده های سوخته اش را به زور صرف نوشتن این سطور کردم.
۲ نظر:
پویا متاسفانه برخلاف اینکه دلم میخواد بهت بگم که اشتباه فکر میکنی و قطره ای شدن در اقیانوس معمولی بودن و گم شدن تاثر برانگیز نیست و...
اما باید بگم که این حسی است از جنس چیزی که هر روز بیش از پیش روحم رو آزار میده. من هم از اینکه می بینم در باطلاق روزمرگی و معمولی بودن فرو میرم به شدت در عذابم. تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه که تا حدی میفهمم این حس تا چه حد آزار دهنده است و چقدر به مرگ تدریجی شباهت داره.
بعضی وقت ها جدا آرزو میکنم که ای کاش زمان خیلی پیش از این متوقف میشد و حداقل آن دور نمای زیبایی که از آینده و خودم داشتم رو برای من باقی میگذاشت.
و اما من با اینکه خیلی دیر اومدم می خوام بگم که موخالفم. هر چیزی مثل تولید هنری نیاز به یه مقدار زمان و ذهن آزاد داره. اینکه تو روزی نیم ساعت یا یه ساعت برای موسیقی آزاد کردی لزوما معنیش این نیست که این زمان میتونه مفید هم مصرف بشه. آدم باید از لحاظ روانی هم گنجایش داشته باشه. تقصیر تو نیست٬ ولی فرضا اگر آدم در حال نزار و ناراحت و نگران نشسته باشه پشت سازش معلومه که کار خوبی در نمیاد و آدم حتی ازش زده میشه.
این قطعهای که گذاشتی روی بلاگ خیلی هم خوبه. تو خیلی خیلی با از دست دادن ظرفیتهات فاصله داری. نیاز به کمی نفس و هوای تازه داری. اون موقع همش بر میگرده. گاهی همه چیز دست خود آدم نیست. گاهی باید کمی صبر کرد و فرصت گرفت که ابر و مه کنار بره. غصه نخور یاکریم.
ارسال یک نظر