۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

زندگی

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته ایست زندگی
درين خراب ريخته
که رنگ عافيت ازو گريخته
به بن رسيده
راه بسته ایست زندگی.

چه سهمناک بود سيل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان زهم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تيره ای گرفته سينه ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.

تو از هزاره های دور آمدی
در اين درازنای خون فشان
به هر قدم
نشان نقش پای توست،
برين درشتناک ديولاخ
زهر طرف
طنين گام های رهگشای توست،
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته، نامه ی وفای توست،
به گوش بيستون هنوز صدای تيشه های توست.

چه تازيانه ها که با تو تاب عشق آزمود
چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن هنوز آن بلند دور،
آن سپيده
آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست،
سپيده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،
به بوی يک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بيفتی از نشيب راه و باز رو نهی بدان فراز

چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگينه ی شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته مینمايدت.
چنان نشسته کوه در کمين دره های اين غروب تنگ
که راه بسته مینمايدت.

زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست اين درنگ درد و رنج.
به سان رود که در نشيب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست،
زنده باش.

هوشنگ ابتهاج

هیچ نظری موجود نیست: