۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

کله شقی و ادا و ادعای منطقی بودن آدم ها حالم را به هم می زند.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

مثلث

ظاهرا طبیعت بر اساس زوجیت کار می کند. تقریبا تمام چیزهائی که من در طبیعت می شناسم در زوج بودن به تکامل می رسند. ولی نمی دانم چرا این زندگی لعنتی همیشه مملو از مثلث و چندضلعی است آن هم از نوع منتظم! و تو همیشه در مرکز ثقلش ایستاده ای، به مساوی ترین فاصله از تمامه رئوس و تنها می توانی به سمت یکی بروی. هیچ تضمینی هم در رسیدن به آن وجود ندارد.

پ.ن: د لامصب بذار یه نفسی بکشیم!

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

اندیشه ی آرمان گرایانه ابتدائی ترین نوع نگرش است. جالب اینجاست که آرمان گرایان همیشه در این توهم به سر می برند که عمیق ترین طرز فکر را دارند!

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

روزی که یاد بگیرم انسان ها به توجه من نیازی ندارند و به جای گذراندن ساعت ها اندیشیدن به تک تک آن هائی که می شناسم بهتر است سرم در آخور خودم باشد و فقط به خودم فکر کنم، مویم به رنگ دندان های سابقم در آمده و زمان زیادی برای استفاده از این تجربه در زندگی نخواهم داشت. امیدوارم زیاد تاسف نخورم آن روز.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

تکه پاره

چنان تمام عمر در آینده زندگی کرده ام که هرچه خودم را در لحظه نگاه می دارم سیر نمی شوم. بدی ماجرا اینجاست که در این دوره از زندگی دقیقا باید قسمت قابل توجهی از ذهنم در آینده باشد.

***

دوست عربم -- که اصولا مذهبی نیست می گوید استاد عربم برایم ایمیل زده و عید را تبریک گفته. من می گویم انسان ها همدیگر را پیش داوری می کنند. دوست ایرانیم می گوید این که خیلی خوب است که انسانها شادی شان را با هم تقسیم کنند. او شاد است از عید و آن را تقسیم می کند.
من: به نظر من این نگاه کمی سهلانگارانه است به مساله. پس چرا آن را با غیرعرب ها نیز تقسیم نمی کند؟
او: چون فکر می کند مسلمان نیستند.
من: پس بخاطر مکان تولد و قومیت متعلق به آن پیش داوری می شوی در مورد اعتقاداتت.
او: ولی به نظر من هیچ اشکالی ندارد که آدم شادی اش را تقسیم کند.
من (در دلم -- چون حوصله ی بحث نداشتم): فردا تولد عمه ام است. تولد عمه ام بر تو مبارک!


***

بعضی روز های زندگی حالم را به هم می زند.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

دیشب به مناسبت تولد یکی از دوستان در یک کافه ی ایرانی جمع شده بودیم. ۱۵ نفری بودیم. فقط ۲ نفر غیرایرانی بودند: یک لبنانی و یک فرانسوی. در میان ما زوج جوانی بودند که خانم به رسم ایران روسری نیم بندی به سر داشت که موهای نیمه ی بالای سرش را نشان می داد و باقی را می پوشاند. من طی یک واکنش کاملا غیرارادی و غریزی جائی نشستم که کمترین تعامل (کلامی و دیداری) را با آنها داشته باشم. تقریبا فراموش کرده بودم که آنها هم هستند، به خصوص که تب هم داشتم و سعی می کردم کمترین انرژی ممکن را مصرف کنم. کنار دوست لبنانی مان نشسته بودم و گپ میزدیم که ناگاه پرسید راستی چیزی که اون زن پوشیده همون حجابه؟ من که کمی غافلگیر شده بودم بدون فکر کردن گفتم بله و به سرعت ذهنم را متمرکز و خودم را برای سوال های بیشتر آماده کردم. بدیهی ترین سوالی که بعد از این می توانست بپرسد این بود که چرا پس موهایش دیده می شود؟ و پرسید! جواب خیلی سخت نبود. او در جامعه ای رشد کرده و تربیت شده که آزادی فکر کردن را از همان بدو کودکی (چه در خانه و بعد در مدرسه) از او می گیرند و وقتی بزرگ تر شد و با سوالات جدی تری در زندگی مواجه شد او را بی جواب قانع کننده رها می کنند. نتیجه چیزی جز یک منجلاب مملو از تناقض برای او نخواهد بود.

مطمئنا این تنها دلیل نیست و می شود کتاب ها در این مورد نوشت. ولی می توانم بگویم این سناریوی غالب قشر تحصیل کرده و متوسط جامعه ی ایران است.

پ.ن: شاید این نکته جالب باشد که بدانیم این دوست لبنانی ما نه حجاب می پوشد و نه نماز بلد است. نه ابوبکر را می شناسد و نه عمَر و علی را! چند وقت پیش با مادرش که از لبنان آمده بود دخترش را ببیند گپ کوتاهی زدم. او البته می دانست که عمَر انسان خوبی بوده!

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

زنانه و مردانه

خیلی متاسفم که بعضی انسان ها نمی گذارند با آن ها فارغ از جنسیت شان و تنها بنا بر انسانیت شان رفتار کنم. بس کنید ای «زنان» زنانه و ای «مردان» مردانه! باور کنید شباهت های ما به عنوان «انسان» بسیار بیش از تفاوت های ما به عنوان «مردان و زنان» است که اینقدر بر آن پا فشاری می کنید. بس کنید! حالم را دارید به هم می زنید...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

جَز

موسیقی جَز برای پرواز و تقویت قوه ی احساسات آدمیزاد بسیار مفید تشخیص داده شده!

http://www.radio-canada.ca/radio2/WebRadios/Jazz/player.html

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

Someday I will die from my mediocrity...I hate myself :)

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

داستان های من و زندگی (2)

برای تجربه ی لذتِ نابِ داشتن یا انجام هر چیز نباید اجازه داد هرگز به مخدر تبدیل شود؛ خواه علم باشد خواه هنر، چه عشق چه تانگو. آن را برای خودش بخواه نه برای فرار از دیگر چیزها.