۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

دیشب به مناسبت تولد یکی از دوستان در یک کافه ی ایرانی جمع شده بودیم. ۱۵ نفری بودیم. فقط ۲ نفر غیرایرانی بودند: یک لبنانی و یک فرانسوی. در میان ما زوج جوانی بودند که خانم به رسم ایران روسری نیم بندی به سر داشت که موهای نیمه ی بالای سرش را نشان می داد و باقی را می پوشاند. من طی یک واکنش کاملا غیرارادی و غریزی جائی نشستم که کمترین تعامل (کلامی و دیداری) را با آنها داشته باشم. تقریبا فراموش کرده بودم که آنها هم هستند، به خصوص که تب هم داشتم و سعی می کردم کمترین انرژی ممکن را مصرف کنم. کنار دوست لبنانی مان نشسته بودم و گپ میزدیم که ناگاه پرسید راستی چیزی که اون زن پوشیده همون حجابه؟ من که کمی غافلگیر شده بودم بدون فکر کردن گفتم بله و به سرعت ذهنم را متمرکز و خودم را برای سوال های بیشتر آماده کردم. بدیهی ترین سوالی که بعد از این می توانست بپرسد این بود که چرا پس موهایش دیده می شود؟ و پرسید! جواب خیلی سخت نبود. او در جامعه ای رشد کرده و تربیت شده که آزادی فکر کردن را از همان بدو کودکی (چه در خانه و بعد در مدرسه) از او می گیرند و وقتی بزرگ تر شد و با سوالات جدی تری در زندگی مواجه شد او را بی جواب قانع کننده رها می کنند. نتیجه چیزی جز یک منجلاب مملو از تناقض برای او نخواهد بود.

مطمئنا این تنها دلیل نیست و می شود کتاب ها در این مورد نوشت. ولی می توانم بگویم این سناریوی غالب قشر تحصیل کرده و متوسط جامعه ی ایران است.

پ.ن: شاید این نکته جالب باشد که بدانیم این دوست لبنانی ما نه حجاب می پوشد و نه نماز بلد است. نه ابوبکر را می شناسد و نه عمَر و علی را! چند وقت پیش با مادرش که از لبنان آمده بود دخترش را ببیند گپ کوتاهی زدم. او البته می دانست که عمَر انسان خوبی بوده!

هیچ نظری موجود نیست: