اول احساس خوبی نداشتم، انگار که همه مرا نگاه میکردند. (بگذریم که کلاً بیش از ۵ نفر در میدان دیدم نبودند!) ولی اندکی که گذشت همه چیز برایم عادی شد. با اولین سربالاییمسیرم که درگیر شدم اصلاً از یاد بردم که چه لباسی به تن دارم.
اما از آنجا که هر سر بالایی بالاخره جایی تمام میشود و باید برای لذت بردن از سراشیبی بعدش خود را آماده کرد، وقتی از بالای آخرین قله(!) سرازیر شدم، باز به یاد آوردم که لباسم چیست. پیچ و تاب باد دور بدنم و نوازش دست سرد او روی شانههایم در آن شبی که آن را بیش از همیشه میخواستم انگار که هدیهای برگزیده بود برای من. آنقدر از همآغوشی باد اوج گرفته بودم که نمیخواستم این مسیر خانه هرگز تمام شود.
پ.ن.۱: افسوس که شد!
پ.ن.۲: تمام مدت به این فکر میکردم که چرا باید در کشور خودم از داشتن چنین حق سادهای محروم باشم.
جمعه 5 تیر1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر