۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

دلم ... می‌خواهد

دلم بهار می‌خواهد. دلم نوروز می‌خواهد. دلم از خستگی خسته است. دلم تفریح می‌خواهد. دلم دوست می‌خواهد. دلم می‌خواهد که بنشینم و بدون اضطراب از اینکه کارهایم مانده به آسمان خیره شوم. دلم می‌خواهد بازی کنم. دلم می‌خواهد صبح‌ها زمانی که در خواب و بیداری دست و پا می‌زنم خودم را به خاطر این که نمی‌توانم از خستگی از جایم برخیزم سرزنش نکنم. دلم می‌خواهد مجبور نباشم مطالعه کنم. دلم می‌خواهد ساز بزنم. دلم می‌خواهد آدم‌ها همدیگر را دوست داشته باشند. دلم می‌خواهد تجربه‌ام زیاد شود. دلم می‌خواهد غذا نخواهم. دلم می‌خواهد در کنار کسانی باشم که دوستشان دارم. دلم می‌خواهد سفر کنم. دلم می‌خواهد ببینم. دلم می‌خواهد طبیعت را بشنوم. دلم می‌خواهد کسی را که دوست دارم نوازش کنم. دلم می‌خواهد موقع خواب، خودم را زیر پتویم مچاله کنم. دلم می‌خواهد که سوار بر اسبی سیاه و بدون زین از تمام دشت شمال خوزستان بگذرم و نسیم خوشبویش را بر تنم لمس کنم. دلم می‌خواهد...

شنبه 24 اسفند1387

هیچ نظری موجود نیست: