زنده ام. بالا می روم، پایین می آیم، می خندم و می گریم، خلاصه مثل قبل نیستم؛ روانم. فقط اجبار برای گذراندن اکثریت وقتم روی چیزی که نمی تواند مرا به وجد بیاورد و متاسفانه در حال حاضر (و حتا شاید در آینده ای دراز مدت) شغل من به حساب می آید، نه تنها مانعی برای رسیدن به جانبه های مورد علاقه زندگی ام شده، که خود عاملی ست برای در هم شکستن اعتماد به نفسم. وقتی خود را در جمع افرادی پرانگیزه می بینم که علاقه شان برایشان پشتکار به ارمغان می آورد و خود را در مقام رقابت با آنان می یابم احساس انفعال و تهی بودن می کنم. چرا که نه آنقدر ضعیفم که نتوانم وارد رقابت شوم و نه به اندازه ی کافی انگیزه دارم که خودجوش دست به کار شوم. حس خوشایندی نیست. ولی تنها نکته ی مثبتش این است که در مقایسه با قبل، دست کم خود را نمی بازم و به راه خود ادامه می دهم، با همه ی سختی هایش.
پ.ن: تنبلی ام در نوشتن گاه واقعا دلم را می رنجاند.
۱ نظر:
بیش از ده سال بود که گریه نکرده بودم...داشت ترسم می گرفت از اینکه مبادا مکانیزمش از مغزم پاک شده باشه...دنبال بهانه می گشتم...تا اینکه زد و در 22 خرداد فیلم مادر سهراب اعرابی روی قبر پسرش رو دیدم...واین تیر خلاص بود...
ارسال یک نظر