۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

قاعدگی

گاهی آدم صبح از خواب بیدار می شود و می بیند بدون هیچ دلیل خاصی احساس خوبی ندارد و سرحال نیست. من نام این روزها را دوره ی قاعدگی مردانه گذشته ام. دوستشان ندارم؛ بهتر بگویم از آن ها می ترسم. چون تقریبا همیشه شروع یک دوره ی پایین رونده در زندگی ام بوده اند. ولی حالا ترس جدیدی دارم و آن هم اثری ست که ناخواسته در این لحظاتم بر اطرافیان و به خصوص دوستانم می گذارم.

بدخلقی بی دلیلی که آزار دهنده است، هم برای خودم هم برای دوستانم، و زننده بودنش را حس می کنم ولی از کنترلم خارج است. مرا به هر سو که می خواهد می راند و تا مرز آزرده کردن شان پیش می برد. دلم می لرزد وقتی رنجاندن دوستانم به دسته خودم را به تماشا می نشینم و هیچ از دستم بر نمی آید.

هیچ نظری موجود نیست: