از دست دادن عموی محبوبم برایم سخت بود ولی راستش هم زمان شدنش با دگرگونی های نسبتا بزرگی درتحصیلم باعث رشدی کیفی در طرز فکر و نگاهم به زندگی شد. باید زیست و باید شاد زیست. شک ندارم که عمویم وقتی رفت از زیستنش راضی بود. گر چه برای رفتنش زود بود ولی در همان مدت کوتاه خندید و خنداند، آموخت و سیال بود. پذیرای اتفاقات جدید بود و آماده ی خطر کردن. حالا که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که اگر انسان این گونه زندگی کند، زمان رفتن، گر چه حسرت نداشتن وقت برای باقی آرزوهایش را خواهد خورد ولی دست کم از لحظاتی که گذرانده و آرزوهائی که برآورده شده خوشنود است.
دوست ندارم لحظه ی رفتنم حسرت شادی های کوچک گذشته را که با برآورده کردن آرزوهای کوچکم می توانستم به دست آورم و بارها فدای رسیدن به شادی خیالی بزرگی در آینده کرده ام بخورم. به زبان دیگر، معتقدم این که شادی های کوچک زمان حال (چیزی که بعضی ها از آن به بازی گوشی یاد می کنند) مانعی برای رسیدن به یک شادی موعود هستند، توهمی نابالغ بیش نیست که تمام خلاقیت انسان را برای آفرینش و برآوردن آرزوهای کوچک در هم خورد می کند. آرزوهای کوچکی که در نهایت منجر به خلق آرزوهای بزرگ اما واقعی و دست یافتنی می شود.
۴ نظر:
موافقم.
سلام پویا
من از نوشته های پیام نتونستم بفهمم که عمویی که از اشون یاد شده، عمو به معنای خویشاوندی بوده تسلیت می گم و لی خوشحالم که می بینم روح کلی نوشته ات زنده و شاده .
ممنون هلیا جان. به هر حال از دست دادن عزیز سخته ولی بخشی از حقیقت زندگی محسوب می شه. با همه ی سختیش نباید مانعی برای حرکت آدم بشه.
من همیشه نوشته هات رو میخونم (گرچه معمولا ردی از خودم به جا نمی ذارم!) ولی راستش اینکه می بینم تو خزعبلات منو می خونی خیلی برام امیدوار کننده ست...
در تمام طول زندگی داریم تدارک زندگی می بینیم ولی معلوم نیست کی زندگی می کنیم.
ارسال یک نظر