امروز درست یک سال است که آمدهام. درست یک سال است که از آغوش پرمهر مادر و دست گرم پدر در نزدیکیام خبری نیست. یک سال است وقتی خسته از بیرون میرسم بوی هیچ غذایی از خانهام نمیآید که چنان هوش از سرم ببرد که نتوانم تشخیص دهم در مقابل داشتنش باید سپاسگزار باشم نه گلهگزار. یک سال است که بوی آن غذاها به مشامم نمیرسد. یک سال است که زبان سخن گفتن با دوستانم تغییر کرده؛ زبانی که پیش از این زیاد نمیشناختمش. یک سال است که دیگر از شنیدن صدای کسی که زبانش را نمیفهمم عصبی نمیشوم. در این یک سال به اندازهی تمام عمرم هم دچار و هم باعث سوءتفاهم زبانی شدم؛ آنقدر که آموختم نباید زود قضاوت کرد و زود تصمیم گرفت. باید صبور بود.
در این یک سال از سازم دور شدم. در این یک سال مدیریت آموختم. مدیریت خودم و اطرافیانم. در این یک سال فهمیدم که تنها هستیم و آنکه این را میفهمد از تنهایی خارج میشود. در این یک سال کلی غذاهای هیجانانگیز پختم و از پختنش بیش از خوردنش لذت بردم. در این یک سال عشق در من عمیق شد. در این یک سال نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر دوچرخهسواری کردم. رنگ عشق بارها در دلم در این یک سال تغییر کرد. در این یک سال زیاد تغییر کردم. خودم را بارها به چالش کشیدم. بر خودم غلبه کردم و مغلوب خویش شدم. درد زیاد کشیدم و گاهی هم خوش بودم. ولی مهم این است که در این یک سال هیچگاه فکر نکردم که آمدنم اشتباه بود. نه که شکل آمدنم را نقد نکنم، نه! ولی هرگز احساس پشیمانی نکردم. و به نظرم این عدم پشیمانی قدمی است در زندگی برای بالندگی و بلوغ.
در این یک سال از سازم دور شدم. در این یک سال مدیریت آموختم. مدیریت خودم و اطرافیانم. در این یک سال فهمیدم که تنها هستیم و آنکه این را میفهمد از تنهایی خارج میشود. در این یک سال کلی غذاهای هیجانانگیز پختم و از پختنش بیش از خوردنش لذت بردم. در این یک سال عشق در من عمیق شد. در این یک سال نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر دوچرخهسواری کردم. رنگ عشق بارها در دلم در این یک سال تغییر کرد. در این یک سال زیاد تغییر کردم. خودم را بارها به چالش کشیدم. بر خودم غلبه کردم و مغلوب خویش شدم. درد زیاد کشیدم و گاهی هم خوش بودم. ولی مهم این است که در این یک سال هیچگاه فکر نکردم که آمدنم اشتباه بود. نه که شکل آمدنم را نقد نکنم، نه! ولی هرگز احساس پشیمانی نکردم. و به نظرم این عدم پشیمانی قدمی است در زندگی برای بالندگی و بلوغ.
۴ نظر:
ای جانم! اصلا هم از این نوشته معلوم نیست که تو آدم شکمویی هستی! اصلا! و بنده به ضرس قاطع ختمتتون عرض میکنم!
چقدر خوب و خلاصه توصیف کردی.و چه تجربه پر باری کردی .
مطمئنا" اگراین مدت در ایران بودی اینقدر تجربه پیدا نمی کردی.هم غذا پختن هم مستقل بودن هم مدیریت.ولی هنوز هم راه درازی در پیش است.زندگی همین است.
به ستاره:
نه که معلوم نیست! پس چی؟ لابد فکر کردی من به این آقایی شکموام؟!
حالا البته ممنون که از ضرس قاطعت استفاده کردی ولی نمیکردی هم همه میدونستن که من شکمو نیستم. به خصوص شیرینی اصلا دوست ندارم!...
به رضا:
تجربه کردن و یاد گرفتن بستگی به خود آدم داره. کی میدونه؟ شاید اگه توو ایران هم بودم به همین اندازه به تجربهم اضافه میشد.
Kamlelan movafegham.
ارسال یک نظر