روز اولی که به دفتر آمد اولین سوالی که از هر نفر جدیدی که با او آشنا میشد میپرسید این بود که فوق لیسانس میخواند یا دکترا. وقتی فهمید من نه تنها فوق لیسانس میخوانم که لیسانس هم دانشگاه آزاد بودهام بلافاصله لحن حرف زدنش تغییر کرد. تا جایی که روزهای بعد که وارد دفتر میشد با نفر روبرویی من که دکترا میخواند و فوق لیسانس خود را از شریف گرفته و میزش یک متر با من فاصله دارد دست میداد و احوال پرسی گرمی میکرد در حالی که به سختی جواب سلام مرا میداد. من هم که اوضاع را چنین دیدم به دارایی اسب حضرت عباس حوالهاش کردم و به اصطلاح «محل سگ هم بهش نذاشتم.» جالب اینکه در پروژهی درسی همگروه شدیم و و در یکی از جلسات کار گروهی به خاطر یک سوءتفاهم مجبور شدم برایش توضیح دهم که قصد مسخره کردنش را نداشتهام و برداشت او به خاطر سوءظنی است که به من دارد. خلاصه به ظاهر کلی رابطمان حسنه شد. (البته او در توهم حسنه شدن رفت، من که همچنان به اسب حضرت عباس متصلش کرده بودم!) و در حالی که سخنرانیش در مورد ثبت اختراع جهانیاش را قطع کردم تأکید کرد که اساساً مدرک و عنوان آدمها برایش هیچ اهمیتی ندارد و با همه متناسب با شأن انسانیشان برخورد میکند. (با اسب جمله بسازید!)
چند روز پیش تلفن دفتر زنگ زد و من جواب دادم. خانمی پشت خط بود که با لهجهی واضح ایرانی به انگلیسی خواست که با او صحبت کند. صدایش کردم. گفت «خانممه؟» گفتم «فکر نکنم، صداش شبیه خانمت نبود. ولی یه خانم دیگهس». بعد از اینکه مکالمهاش تمام شد به خندهای تمسخرآمیز و از بالا گفت «پویا جان خانم نبود. یه آقاییه که دانشجوی دکتراس. اگه اینو بشنوه خودشو میکشه» (اسب حضرت عباس در این لحظه در گوشم شیههی بلندی کشید). چند روز بعد هم داشتم نامجو گوش میدادم. آمد گفت «میگن دکتره.» گفتم «دکتر چیه؟» گفت «دکترای موسیقی داره» (اسب بیچاره از خنده رودهبر شده بود) نگاهش کردم و گفتم نمیدانم.
هر چه فکر میکنم کمتر میفهمم که چرا این آدم سر از مهندسی درآورده. به نظرم با زحمت کمتری میتوانست عنوان مورد علاقهاش را به دست آورد.
جمعه 28 فروردین1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر