روزی بود، روزگاري بود. آدما كنار هم زندگی ميكردن. در صلح و صفا. غذا بود، آب بود، سرپناه هم بود. همينا براي يك زندگي راحت كافي بود. آدما يادگرفته بودن نيازهاي روزمرهشونو با همكاري هم رفع كنن. با هم شكار ميرفتن، دستهجمعي يكجا زندگي ميكردن و.... خلاصه ياد گرفته بودن كه چطوري طبيعت رو كنترل كنن كه نيازاشون برآورده بشه.
همه چيز روبراه بود. تا اينكه يه روز سيل، زلزله، صاعقه، آتشفشان – optionهاي ديگري هم از همين دست ميتونيد خودتون به ليست اضافه كنيد و بعد، از بين اونا با هر تركيبي كه دوست داريد، يك يا تعدادي رو انتخاب كنيد! – زد و خونهخرابشون كرد، عزيزاشونو ازشون گرفت، تلههاشونو خراب كرد و.... يه فاجعهي تمام عيار. آدما كه تا اون روز چنين چيزي نديده بودن، از قدرتش در عجب مونده بودن و بلد نبودن مهارش كنن. از طرفي هم نميتونستن پيشبينيش كنن. به همين خاطر تعجبشون به ترس تبديل شد. خودشونو در خطر ميديدن. خودشونو تو چنگال يه نيروي بيرحم ميديدن كه بسيار ازشون قويتره و امكان داره هر لحظه از هر كناري به دشمني سربلند كنه و ويراني به بار بياره.
راه حل چي بود؟ بايد يه نيروي مهربون، دوست و قدرتمندتر از نيروهاي دشمن وجود ميداشت كه از آدما در مقابل اون نيروهاي بد حفاظت و حمايت كنه. چون نتونستن اون «نيرو(هاي) بزرگ» رو تو عالم ماده پيدا كنن مجبور به تصور اون تو عالم معنا شدن. نيروهاي مخرب، چون باعث ويراني بودن، منشأ شر، و نيروهاي بزرگ چون ناجي و حامي بودن منشأ خير تلقي شدن. حالا براي بدست آوردن حمايتِ نيروهاي بزرگ بايد خوب بود و خوبي كرد. مادامي كه آدما خوبن نيروهاي بزرگ، نيروهاي مخرب رو از كار ميندازن، اما همچين كه آدما ديگه خوب نباشن نيروهاي بزرگ ناراحت ميشن و دست از كار خود ميكشن و اين موقعه كه منشأ شر خرابي به بار ميآره. آدما كه يه مدت بود توجه به نيروهاي بزرگ رو از ياد برده بودن دوباره نياز به كمك اونا رو حس ميكنن و شروع ميكنن به خواهش و التماس به انواع انحاء: رياضت ميكشن، قربوني ميدن، دعا ميكنن و ....
با گذشت زمان، به هرحال اون مشكل حل ميشه يا دست كم، كمرنگ ميشه. اينجاست كه يه عدهاي ايمان پيدا ميكنن كه اين روش اوناست كه داره كار ميكنه و راه درست همينه. پس بايد در روزگار خوشي – جيك جيك مستون – به ياد روزاي گرفتاري – زمستون – بود و خوب بودن رو هميشه حفظ كرد. اما آدما فراموشكارن، پس بايد روشهاي خوب بودن و خوبي كردن، يه جايي ثبت بشه كه هميشه بتونن ازشون استفاده كنن. راهكار: يه عدهاي هميشه به رياضت كشيدن و دعا كردن بپردازن تا هم ارتباط با نيروهاي بزرگ از بين نره و هم روشهاي «خوبي» محفوظ بمونه.
اين عده يواش يواش تقدس پيدا كردن و براي اجراي خوبي در جامعه يه سِري دستورالعمل صادر كردن. كنار اون، يه سِري آداب اجرا هم بوجود اومد و كمكم اينا شكل حكم به خودشون گرفتن. مجموعهاي از اين احكام به همراه يه پشتوانهي اعتقادي از نيرو(هاي) بزرگ، دين رو بوجود آورد كه در گوشه و كنار جهان، با تقدم و تأخر زمان پيدايش، سربلند كرد. حالا با توجه به زمان و مكان پيدايش و قوم بوجود آورندهاش، دين اَشكال مختلفي به خودش گرفت. بعضي از اين اَشكال، بهخاطر شرايط خاصي كه داشتن، بيشتر و سريعتر رشد كردن. امروز همهي ما ميتونيم معروفترينهاشو بشماريم. ولي به هر حال، به نظر بنده، اين نيرو(هاي) بزرگ – كه زادهي ذهن فعال بشره – چيزي نيست جز مأمني براي دل پرآشوب آدمهايي كه به هر شكلي تو دردسر افتادن و گرفتار شدن؛ يه قوت قلب؛ يه دايهي مهربون؛ يه جايي كه آدما تو دوران سختي بهش پناه مييارن. ولي اتفاقي كه ميافته اينه كه در واقع با اين كار انرژي و توان مواجهه و حل مشكل رو تو خودشون، به صورت ناخودآگاه، تقويت ميكنن. و من همشو ناشي از توان ذهن بشر ميدونم.
حالا شروع نكنين به گيردادن كه اين ذهن بشرو كي ساخته و غيره و ذالك. من كه نه، خيلي بزرگتر از مناش هم جوابي براي اين سؤال ندارن. ولي جواب موقت من تكامله.
قصهي ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد.
اِاِاِاِاِاِاِاِاِ! تو كه هنوز چشات بازه. بخواب ديگه بابا. دير وقته. من هم ديگه خفه ميشم.
پنجشنبه 21 تیر1386
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر