سوار اتوبوس شدم. حال و روز خوبی نداشتم. رفتم دقیقا روی آخرین صندلی نشستم. ته اتوبوس. یکی دو ایستگاه جلوتر دختری لاغر اندام سوار شد. روی صندلی روبروی من نشست. هم سن و سال خودم به نظر میرسید. زیبا بود. با گوشی که در گوش داشت مشغول شنیدن موسیقیاش بود. نگاهش میکردم. آرام بود ولی غمی در چهره داشت. هنوز چند لحظه از نشستنش نگذشته بود که چشمهایش را بست. چنان آرام بود که گویی از تمام دنیای اطرافش رها شده. پیدا بود که خود را به دست موسیقی سپرده.
لحظاتی بعد حالت چهرهاش به طور نامحسوسی تغییر کرد. اگر کسی او را همان لحظه برای نخستین بار میدید میانگاشت که این چهرهی همیشگی اوست. ولی من که تمام مدت به او خیره شده بودم این تغییر را تشخیص دادم. پشت دستش را به آرامی زیز بینی خود نگهداشت. میدیدم که بغض گلویش را میفشرد و او آن را فرو میخورد. انگار که همدردی یافته باشم، برای نگاه کردنش مشتاقتر شدم. هر از چندگاهی به زحمت آب دهانش را قورت میداد و کمی آرامم میکرد. دوست داشتم سرمان را بر شانهی هم بگذاریم و آنچه در گلو دارد خفهمان میکند به بیرون بریزیم ولی او به تنهایی چنان محکم و مستقل این کار را انجام میداد که مرا حتی از ادامهی فکر کردن به این موضوع بازداشت.
پینوشت: من تنها نیستم...
شنبه 6 مهر1387
لحظاتی بعد حالت چهرهاش به طور نامحسوسی تغییر کرد. اگر کسی او را همان لحظه برای نخستین بار میدید میانگاشت که این چهرهی همیشگی اوست. ولی من که تمام مدت به او خیره شده بودم این تغییر را تشخیص دادم. پشت دستش را به آرامی زیز بینی خود نگهداشت. میدیدم که بغض گلویش را میفشرد و او آن را فرو میخورد. انگار که همدردی یافته باشم، برای نگاه کردنش مشتاقتر شدم. هر از چندگاهی به زحمت آب دهانش را قورت میداد و کمی آرامم میکرد. دوست داشتم سرمان را بر شانهی هم بگذاریم و آنچه در گلو دارد خفهمان میکند به بیرون بریزیم ولی او به تنهایی چنان محکم و مستقل این کار را انجام میداد که مرا حتی از ادامهی فکر کردن به این موضوع بازداشت.
پینوشت: من تنها نیستم...
شنبه 6 مهر1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر