سلام
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بیدرمان
تا یادم نرفته است بنویسم:
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
میدانم همیشه حیاط آن را پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل،
حتی هر وهله،
گاهی،
هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟
راستی خبرت بدهم:
خواب دیدهام خانهای خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار
هی بخند!
بیپرده بگویمت:
چیزی نماندهاست
من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
فقط همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟
نه ایران جان، نه!
نامم باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت مینویسم:
حال همهی ما خوب است
اما تو باور مکن!
*شاعرش را نمیشناسم ولی خسرو شکیبایی به زیبایی دکلمهاش کرده است.
پنجشنبه 28 خرداد1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر