۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

که می‌فهمی...

در این شب‌ها که گل از برگ و برگ از باد و ابر از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سرّ و سرودش را
در این آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی

در این شب‌ها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می‌ترسد
در این شب‌ها که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی

تویی تنها که می‌خوانی رثای قتل‌عام خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمزِ آواز چو گور ناامیدان را

چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی
که می‌فهمی...


«شفیعی کدکنی»
پ.ن.۱: از غر زدن بدم می‌آید ولی نمی‌توانم این را نگویم:

«آه، چقدر صدا!»

پ.ن.۲: واقعاً هیچ چیز به اندازه‌ی صداهای مزاحم نمی‌تواند مرا بیآزارد.

دوشنبه 26 فروردین1387

هیچ نظری موجود نیست: