۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

برای او که رفت

آسمان را از گشادگی آسمان دل تو تنگی آمد. این زمین زمخت و غم زده به شادی عمیق و سرشار تو چنان حسودی می کرد که تاب دیدن آن نیاورد. تو را از ما گرفت ولی دیدی چطور حتی نتوانست از ترس برق نگاهت راست در چشمانت خیره شود این دیو سیاه زشت؟

می دانم که اینجا برایت بیش از حد کوچک بود و لیاقتت را نداشت، ولی ما را با این زشت بی روح تنها گذاشتی؟

همیشه تحسینت کرده و می کنم. شادیت از آن آنان که رفتنت سختشان آمد و وقار رفتنت از آن من...


پ.ن: چه سال بدی بود ۸۸. بس کن لعنتی! چرا عزیزانم را می گیری؟

۱ نظر:

hallajvashan گفت...

http://hallajvashan.wordpress.com/2010/03/09/%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b9%d9%85%d9%88-%d8%b9%d9%84%db%8c/