زندگی! چیز عجیبی ست. همیشه جائی بین خوب و بد در نوسان است. زمانی که همه چیز به طرز احمقانه ای در هم ریخته، به ناگاه یک اتفاق خوشایند به سادگی کفه ی خوب را سنگین می کند و درست هنگامی که آدمی خود را غرق در دریای شادی می یابد، اتفاقی پیش پا افتاده، با تمام سبکی اش، از پس همه ی این کفه بر می آید. عجیب نیست؟! این قدر بی بنیان!
تا به اینجا همه چیز طبیعی است ولی زمانی که خوب به عالی و بد به افتضاح ارتقا پیدا می کند دردسر خطرناکی آغاز می شود. صعود از افتضاح به عالی گرچه دوست داشتنی به نظر می رسد، می تواند چالش های خودش را داشته باشد. اما آنچه بیشتر در خاطر انسان ها می ماند سقوط هاست. بدیهی ست هرچه فاصله ی عالی از افتضاح افزایش یابد این سقوط دردناک تر و پر خطر تر خواهد بود. به همین خاطر فکر میکنم زندگی را بهتر است نه عالی و نه افتضاح دید. حتا خوب یا بد هم نیست. چیزی بینابینی، خنثی و بی هویت است. و برای این بی بته، عشق چیز زیادی ست چون او را عالی یا افتضاح می کند. بهتر بگویم، زندگی ظرفیت عشق را ندارد. عشق بیش از حد برایش بزرگ است.
او که می پذیرد در زندگی عاشق باشد باید در انتهای هر سقوط مرگبارش، تکه پاره های احساسش را که بارها بند خورده، به دقت بند بزند و منتظر روزی بنشیند که دیگر بند نخورد. امیدوارم آنقدر هوشمند بوده باشد که برای این روز جعبه ای مناسب انتخاب و خود را برای خداحافظی از تکه هایش که حالا دیگر هیچ یک سر جای اولشان نیستند آماده کرده باشد.
۲ نظر:
سلام
آدم ها نیز شاید اینگونه باشند.
چرا که تا وقتی به تو نیاز دارند، به تو کمک می کنند که با آنها بالا بروی. همین که احساس کردند بی تو می توانند بالاتر روند، رهایت می کنند.
سلام.
بله...واقعا زندگی موجود بی بته ای هست. حتی عشق هم به همون بی بتگی. مدت هاست درباره ی هر دوشون دارم فکر می کنم و دنبال رشته ی پیوندی بین وجودم و اونها می گردم ولی نتیجه...هیچ! شاید برای تجربه ی عشق هنوز زودم باشه ولی زندگی رو می دونم...با اینکه خیلی دوستش دارم ولی تعلقی هم بهش ندارم.
نوشته ات و سنتور زیبات حال خوبی بهم داد. تشکر.
ارسال یک نظر