۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

گفتگو

رودرروی انسان ديگری نشسته‌ای و می‌خواهی با او در مورد موضوع نسبتاً مهمی صحبت كنی. حرفت را شروع می‌كنی. جمله‌ی اول به خير و خوشی به پايان می‌رسد. جمله‌ی دوم هم. در نيمه‌های راهِ جمله‌ی سوم هستی كه توجهِ او به مورچه‌ای كه از راه می‌گذرد جلب می‌شود. جمله‌ات را كامل می‌كنی ولی از نوع نگاه او به مورچه می‌توانی احتمال دهی كه متوجهِ تو نيست. با كمی مكث و يك سرفه‌ی كوتاه، نگاهش را به سوی تو می‌چرخاند. سرش را تكان می‌دهد كه «گوش می‌دهم». اين، كمی خيالت را آسوده می‌كند. ادامه می‌دهی. هنوز بيش از دو جمله اضافه نكرده‌ای كه او در حالی كه زانويش را به يك طرف كشيده، به دنبال مورچه‌ی گمشده‌اش می‌گردد. و باز هم سرفه. در حالی كه زانوی ديگرش هم به سمت زانوی قبلی فشرده شده و در وضعيت ناراحتی نشسته سرش را به تأييد تكان می‌دهد كه «بگو، گوشم با توست». حس خوبی نداری ولی ادامه می‌دهی. همچنان كه حرف می‌زنی او مورچه‌ی گمشده‌اش را، كه حالا پيدايش كرده، با انگشتان اشاره‌ی دو دست، از سمت چپ بدنش به جلو هدايت می‌كند و سرش را بدون توقف تكان می‌دهد. احساس می‌كنی كه صدايت در گوشش به صورت موزونِ «بندری» ترجمه می‌شود. به مهم‌ترين بخش حرف‌هايت نزديك شده‌ای. انتظار داری دستِ كم، دو سه جمله‌ی آينده را گوش دهد. برای همين از او می‌پرسی آيا حواسش به تو هست يا نه. بلافاصله سرش را بلند می‌كند و نگاهش را از مورچه‌اش كه حالا روبروي اوست برداشته و با قطعيت تمام می‌گويد: كاملاًً! به آينده اميدوار می‌شوی. سريعاً تمركز می‌كنی كه هرآنچه می‌خواهی بگويی را در كوتاه‌ترين قالب ممكن، جمله‌بندی كنی و كم‌ترين زمان را بگيری. جمله‌ی اول را گفته‌ای و او همچنان به تو نگاه می‌كند. باوركردني نيست. بالاخره توانستم حواسش را متوجهِ موضوع كنم. چند كلمه بيشتر از جمله‌ی دوم باقي نمانده كه دوست مشتركتان، همان‌طور كه از كنار شما می‌گذرد سلام می‌كند. هر دو جواب او را می‌دهيد و تو بلافاصله حرفت را پی می‌گيری. هنوز سه قدم از شما دور نشده كه او در حالی كه از جای خود مي‌پَرد، به تو می‌گويد «يك لحظه!» و به سمت دوست مشتركتان می‌دود. تازه می‌فهمی كه درست است كه تا به حال راستای نگاهش از تو می‌گذشته ولی موضوع مورد نظر او همان دوست مشتركتان بود كه از پشت سرت می‌‌آمد. تو كه ‌‍واژه‌ها در دهانت خشكيده، سرت را پايين آورده و با دهان نيمه باز، به مورچه‌ی لِه‌شده‌ای كه درست در وسط ردِّ كفش او جان می‌دهد، خيره شده‌ای...

پنجشنبه 21 تیر1386

هیچ نظری موجود نیست: