۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

تلافی!

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سال‌های سال دقیقاً روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند.

یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت: از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسان‌هاست برای شما بر آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید. و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد واقعی.

دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت بوته‌هایی كه تعدادی کبوتر پشت اون‌‌ها بودند، دویدند. فرشته با شنیدن صدای خنده‌های این دو مجسمه لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها حرکت می‌کردند و خم و راست می‌شدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش می‌رسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاه‌هاشون نشون میداد كه به مراد دلشون رسیدن.

فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید: شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دیگه كاری ندارید انجام بدید؟ مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت: میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد: باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من روی سرش پی‌پی می‌كنم!

پی‌نوشت: بنگرید که تلافی کردن تا چه حد در زندگی این نوعِ دوپا اثر گذار است که تا همچنان حرکتی پیش می‌روند. پس ای قوم هیچگاه عملی مرتکب نشوید که شخصی را به تلافی برانگیزاند چرا که ممکن میباشد که وی روزی روی سرتان پی‌پی كند!

این حكایت از كتاب اخلاق مسعودی برگرفته شده بود.

چهارشنبه 27 تیر1386


هیچ نظری موجود نیست: