حدود سه نصف شب است
چشم میبندم تا مباد چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایههای کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده برحاشیهها
و صدای هیجانانگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیام
و خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشدهاست
های! از شوق به هوا میپرم و خوب میدانم،
سالهاست که مردهام.
میزی برای کار،
کاری برای تخت،
تختی برای خواب،
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی؟!
گز میکنم خیابانهای چشم بسته از برف را
میان مردمی که حدوداً میخرند و حدوداً میفروشند
در بازار بورس چشمها و پیشانیها
و بخار پیشانیام حیرت هیچکس را بر نمیانگیزد
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره میترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیشها میترسم
قانون را دوست دارم ولی از پاسبانها میترسم
عشق را دوست دارم ولی از زنها میترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آیینه میترسم
سلام را دوست دارم ولی از زبانم میترسم
من میترسم پس هستم
اینچنین است روز و روزگار من
من روز را دوست دارم ولی از روزگار میترسم
برای اعتراف به کلیسا میروم
رو در روی علفهای روییده بر دیوار کهنه میایستم
و همهی گناهان خود را یکجا اعتراف میکنم
بخشیده خواهد شد به یقین
علفها بیواسطه با خدا سخن میگویند
*قطعهای از شادروان حسین پناهی
شنبه 12 اردیبهشت1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر