نمیدانم چرا این وقت سال که میشود، ناخودآگاه به یاد حال و هوای هنرستان موسیقی اصفهان میافتم. جایی که شاید میتوان به جرأت گفت بهترین خاطراتم از سالهای حضور در اصفهان را در آن گذراندم. محلهی سنگتراشها، با مردمی که غالباً ارمنی بودند. کوچههایی که به معنای واقعی کوچه بودند با مادی*های پهن و گود که با اینکه از آنها میترسیدم، همیشه از راه رفتن از لبهشان شاد بودم و احساس غرور میکردم. درختان توتی که در این فصل به بار نشسته بودند و تا چند متر دورتر از هر یک، فضا از عطر توت آکنده بود و به خاطر فاصلهی نزدیک درختان، تمام کوچه بوی توت میداد چنان که وقتی به پایان مسیر کوچه میرسیدی، گویی یک شکم سیر توت خوردهای. و مردم آنقدری آرام بودند که اگر زیر دزختی برای خوردن توت میایستادند تنها برای تفنن باشد نه از روی نیاز.
هنرستان موسیقی را میشد از کهنسالی بنای آن در میان آنهمه خانهی قدیمی و گاه، گلی تشخیص داد. وقتی به درِ کوچک آن که همیشه یک لنگهاش بسته بود میرسیدی، با پیرمردی مواجه میشدی که اغلب بداخلاق بود و با سگرمههایی درهمکشیده مانع عبورت میشد و با لهجهی غلیظ اصفهانی میگفت: «کارت!» امکان نداشت کسی بتواند از دید تیزبینش قسر در برود. حتی آنهایی را که میشناخت، اگر کارت همراهشان نبود، به داخل راه نمیداد. ولی با تمام آن سختگیریهایش، وقتی خوب نگاهش میکردی مهری در چهره داشت که غبار سختیِ روزگارش گرفته بود. این تنها خوان ورود را که میگذراندی از سه پله پایین میرفتی و به عرصهی حیاطی بزرگ و با صفا پا مینهادی. کف حیاط با آجرفرش پوشیده شده بود و نزدیک ساعت ۵ و ۶ که همان پیرمرد سخت مهربان آن را میشست، بوی نمی که از آجرهای داغ آفتابخورده برمیخاست، هوش از سر آدمی میپراند. طراوت دختان تنومند و گلهای خوشبوی حیاط، چنان مستت میکرد که دلت میخواست تنها بنشینی و نفس بکشی؛ با تمام وجودت نفس بکشی.
و صدا... صداهایی آهنگین که از هر گوشهی ساختمان به گوش میرسیدند، در هم میتافتند و گویی با عطر پراکنده در حیاط همآغوشی میکردند. گاه آوای آوازی و اغلب نوای سازی. دورتادور این حیاط زیبا را اتاقهای کوچکی احاطه کرده بود. از در هنرستان که وارد میشدی تا به کلاس خودت برسی، از جلوی هر اتاق که میگذشتی، از میان آن همه صدای مبهم، نوایی شدت میگرفت؛ گرچه گاه ناشیانه و ناکوک، ولی به دل مینشست. تاری نالهی دشتی میکرد و کمانچهای رجز چهارگاه میخواند؛ سنتوری کرشمهی ماهور داشت و تنبکی زورخانهای مینواخت.
وارد اتاق که میشدی، بوی نم اتاق به پیشوازت میآمد. سلامت، اغلب با سر بود و جوابش نیز با سر؛ که نکند نوای ساز خش بردارد. آرام بر یکی از نیمکتهای چوبی کهنهای که دور تا دور اتاق چیده بودند جای میگرفتی. همانطور که تو شاهد تعلیم دیگر هنرجوها بودی، دیگران نیز نظارهگر تعلیم تو بودند. درس هر شاگرد که تمام میشد استاد با تازهواردها خوشوبشی میکرد و نفر بعد را به پشت ساز فرامیخواند. صدای یکنواخت پنکهای که با دور پایین کار میکرد و گویا روزهای آخر عمرش را پشت سر میگذاشت با صدای ساز درآمیخته و سکوت مطلق کلاس را میشکست.
با آنهمه زیبایی که یکجا جمع شدهبود، عصبیترین آدمها نیز هنگام آموزش و نواختن آرامش را لمس میکردند.
چقدر دلم هنرستان موسیقی اصفهان را میخواهد... دوستش دارم... یادش خوش...
*جوبهای بسیار بزرگ با عرض و عمق بیش از ۱ متر که تقریباً در تمام محلههای قدیمی اصفهان دیده میشود (شاید دیگر باید گفت میشد).
دوشنبه 27 خرداد1387
هنرستان موسیقی را میشد از کهنسالی بنای آن در میان آنهمه خانهی قدیمی و گاه، گلی تشخیص داد. وقتی به درِ کوچک آن که همیشه یک لنگهاش بسته بود میرسیدی، با پیرمردی مواجه میشدی که اغلب بداخلاق بود و با سگرمههایی درهمکشیده مانع عبورت میشد و با لهجهی غلیظ اصفهانی میگفت: «کارت!» امکان نداشت کسی بتواند از دید تیزبینش قسر در برود. حتی آنهایی را که میشناخت، اگر کارت همراهشان نبود، به داخل راه نمیداد. ولی با تمام آن سختگیریهایش، وقتی خوب نگاهش میکردی مهری در چهره داشت که غبار سختیِ روزگارش گرفته بود. این تنها خوان ورود را که میگذراندی از سه پله پایین میرفتی و به عرصهی حیاطی بزرگ و با صفا پا مینهادی. کف حیاط با آجرفرش پوشیده شده بود و نزدیک ساعت ۵ و ۶ که همان پیرمرد سخت مهربان آن را میشست، بوی نمی که از آجرهای داغ آفتابخورده برمیخاست، هوش از سر آدمی میپراند. طراوت دختان تنومند و گلهای خوشبوی حیاط، چنان مستت میکرد که دلت میخواست تنها بنشینی و نفس بکشی؛ با تمام وجودت نفس بکشی.
و صدا... صداهایی آهنگین که از هر گوشهی ساختمان به گوش میرسیدند، در هم میتافتند و گویی با عطر پراکنده در حیاط همآغوشی میکردند. گاه آوای آوازی و اغلب نوای سازی. دورتادور این حیاط زیبا را اتاقهای کوچکی احاطه کرده بود. از در هنرستان که وارد میشدی تا به کلاس خودت برسی، از جلوی هر اتاق که میگذشتی، از میان آن همه صدای مبهم، نوایی شدت میگرفت؛ گرچه گاه ناشیانه و ناکوک، ولی به دل مینشست. تاری نالهی دشتی میکرد و کمانچهای رجز چهارگاه میخواند؛ سنتوری کرشمهی ماهور داشت و تنبکی زورخانهای مینواخت.
وارد اتاق که میشدی، بوی نم اتاق به پیشوازت میآمد. سلامت، اغلب با سر بود و جوابش نیز با سر؛ که نکند نوای ساز خش بردارد. آرام بر یکی از نیمکتهای چوبی کهنهای که دور تا دور اتاق چیده بودند جای میگرفتی. همانطور که تو شاهد تعلیم دیگر هنرجوها بودی، دیگران نیز نظارهگر تعلیم تو بودند. درس هر شاگرد که تمام میشد استاد با تازهواردها خوشوبشی میکرد و نفر بعد را به پشت ساز فرامیخواند. صدای یکنواخت پنکهای که با دور پایین کار میکرد و گویا روزهای آخر عمرش را پشت سر میگذاشت با صدای ساز درآمیخته و سکوت مطلق کلاس را میشکست.
با آنهمه زیبایی که یکجا جمع شدهبود، عصبیترین آدمها نیز هنگام آموزش و نواختن آرامش را لمس میکردند.
چقدر دلم هنرستان موسیقی اصفهان را میخواهد... دوستش دارم... یادش خوش...
*جوبهای بسیار بزرگ با عرض و عمق بیش از ۱ متر که تقریباً در تمام محلههای قدیمی اصفهان دیده میشود (شاید دیگر باید گفت میشد).
دوشنبه 27 خرداد1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر